فریادهای یک مجسمه



چندان حوصله ی نوشتن ندارم. چندین کار ریخته روی سرم. امید دارم که این فصل زندگیم هم به خوبی خوشی تموم بشه تا ببینم فصل بعدی چه شکلیه. خوب و بدش رو کاری ندارم، فقط دلم می خواد این حالت رکود زودتر تموم شه. 

امروز صبح انقدر خونریزی داشتم که یقین دارم که آهنی که تزریق کردم همش دفع شد و رفت توی چاه مستراح. نمی دونم گریه کنم برای آهن و خونایی که از دست رفت یا برای این که در آستانه ی ۲۶ سالگی همچنان از نظر عاطفی و احساسی یک آس و پاس هستم. قطع به یقین زندگی سخت تر از اونه که آدم تنهایی از پسش بربیاد.


تصور می کنم که زن خونه دار بودن چه حسی می تونه داشته باشه. اگه مثلا بعد از تموم کردن پایان نامه م و در عنفوان ۲۷ سالگی ازدواج کنم و تصمیم بگیرم روی زندگی عاطفیم تمرکز کنم و به اصطلاح به شوهرداری و خونه داری برسم چه حس و حالی می تونه داشته باشه؟ 

تصور می کنم صبحایی که شوهرم می ره سرکار و قبل از این که بره من می بوسمش و روز خوبی رو براش آرزو می کنم، بعدش هم می شینم به کتاب خوندن و فیلم دیدن و نقاشی کردن و البته ناهار و شام درست کردن. بعضی روزا هم یه خریدی می کنم و یه سری به خونه ی مامانم اینا می زنم. عصری که شوهرم میاد خونه باز می بوسمش و بهش خسته نباشید می گم. بعدش باهم شام می خوریم و گپ می زنیم و از هر دری حرف می زنیم. بعضی شب ها هم شاید دوتایی یه بیرونی یا مهمونی ای بریم. آخر شب هم طبیعتا به معاشقه توی تختخواب می گذره تا باز صبح بشه و همین روال ادامه پیدا کنه. حس می کنم یه زندگی راحت و آسوده و بی دغدغه ایه. نیاز عاطفی آدم رفع می شه، نیاز جنسیش رفع می شه، خبری از استرس برای آینده ی تحصیلی و کاری نیست که هر لحظه مثل خوره در دوران مجردیم تمام وجودم رو می خوره. دارم تصور می کنم که اگر چیز زیادی از زندگیم نخوام و به همین روال دلخوش باشم چه حسی می تونه داشته باشه؟ 

این سبک زندگی قطعا یه ساحل امنه، اما وقتی توی عمقش می رم می بینم نهایتش شاید تا یک هفته با این سبک زندگی دوام بیارم.


توی این ۴-۵ سالی که از اینستاگرام استفاده می کنم می شه گفت که همیشه پیجم باز و پابلیک بوده. هیچ ابایی از این نداشتم که دیگران عکس هام و نقاشی هام رو ببینن و طبیعتا هرکسی هم منو فالو می کرد بدون این که بدونم که طرف کی هست و از کجا اومده. می تونم بگم جز چندتا پیشنهاد دوستی و الکی دایرکت دادن چند نفر کسی برای من مزاحمت خاصی هرگز ایجاد نکرد و به طور کلی از پابلیک بودن پیجم ضربه ای ندیدم. دلیل این که دلم می خواست پیجم رو عموم مردم ببینن این بود که از چیزی که هستم هیچ هراسی ندارم و از این که علاوه بر دوستان و آشنایان، غریبه ها هم مخاطب افکار و لحظاتم باشن استقبال می کردم. اما یک هفته پیش بود که تصمیم گرفتم به این رویه پایان بدم و طی یک حرکت انقلابی تمام فالوورهایی که غریبه بودن و هیچ شناختی ازشون نداشتم و بعضا هم آدمای دوزاری ای بودن رو بلاک آنبلاک کردم. فالوورام از ۹۰۰ خورده ای رسید به ۵۰۰ و خورده ای. با این کارم احساس سبک بالی می کنم و احساس می کنم یک مشت آدم بیهوده که هیچ نقشی در زندگیم ندارن و بود و نبودشون در زندگی من تاثیری نداره رو از فضای انرژیکم بیرون کردم. 

یه آن به این نتیجه رسیدم که ومی نداره همه عکسا و لحظات من رو شاهد باشن، یه آن به این نتیجه رسیدم که پرایوت کردن پیجم یه جورایی برای بهداشت روانیم خوبه و از این که این کارو کردم راضیم. توی این مقطع زمانی دلم می خواد چارچوب داشته باشم، دلم نمی خواد هرکسی بهم دسترسی داشته باشه. دلم می خواد فعلا مرزها رو ببندم و این دایره ی روابط رو کوچیک تر کنم. اینجوری راحترم. 


چرا ماهیت عده ای از افراد اینه که حتما باید فاجعه ای اتفاق بیفته تا به فکر ایمنی و محکم کاری بیفتن؟ حتما باید ۱۰ نفر خونشون ریخته بشه که تازه یادشون بیفته که ااااا؟!!! اتوبوس از رده خارج بودا!!! از رده خارج بودا!!! ای بابا. حالا بچه ی خودم که جلوی سواحل قناری داره پرسه می زنه یه وقت آفتاب سوخته نشه! 

درد و درد و درد. تسلیت هم به زبونم نمیاد.


زیاد منفی نوشتم اینجا و فحش و فضاحت دادم به آدما و زمین و زمان، البته این فحش و فضاحت ها تا زمانی که در قید حیات هستم و کره ی زمین به پابرجاست همچنان ادامه داره.

به طرز غریبی این روزها انتظار چیزی رو می کشم که با فکر کردن بهش دلم قیری ویری می ره و خودم برای خودم ذوق می کنم. تغییر خوبی در راهه، مثل یه منبع نوری که شعاع هاش از دل تاریکی هی بهم نزدیک می شه دارم حسش می کنم. نمی دونم که دقیقا چیه و چه شکلیه ولی هرچی هست خوبه.


دوره ی راهنمایی علاوه بر درس زبانی که برنامه ی همه ی مدارس بود یه کلاس زبان ترمیک هم اضافه داشتیم. سال اول راهنمایی بودیم که همین خانومی که عکسش رو ملاحظه می کنید معلممون بود. بدی ای ازش ندیدم و کلاسش رو دوست داشتم. یادمه که سنش رو بهمون نگفت و گفت که این یه رازه، هر از گاهی هم با موبایلش (که در اون زمان موبایل نسبتاً خفنی بود) سر کلاس پز می داد به ما. چُسی های ریزی میومد برامون ولی اونقدر شدید و رو مخ نبود. 
دیشب بی اختیار و بی مقدمه یادش افتادم و پرتاب شدم به ۱۴-۱۵ سال پیش. اسمشو سرچ کردم اکانت توئیترش رو پیدا کردم و بعد دیدم که بله، ساکن امریکاس، کارشناس ارشد مسائل ی و امور بین الملل شده و به عنوان تحلیلگر دعوت می شه به شبکه های بی بی سی، voa و ایران اینترنشنال. 
جالبه که گاهی وقتا آدم با خاطراتش احوال پرسی کنه و ببینه که آدما کجا به سر می برن و دارن چه می کنن.


یکی از فامیلا که چند ساله فوت کرده آدم خیلی شوخ و حاضر جوابی بود. جوونیاش یه سفر با اتوبوس رفته بود با دوستاش و بین راه مجبور شدن یه سری هم به مستراح بزنن به هر حال. اون بنده خدا که کارش تموم می شه میاد بیرون و آفتابه چیه می گه آقا کجا؟! باید انقد پول بدین. اون حاضر جواب خدابیامرز هم می گه ببین، یه شاش خالی بود، با دوتا گوز ناقابل، حالا چقد باید تقدیمتون کنم؟؟؟ 

و این گونه است که بابت شاش خالی و خالی کردن گاز معده و ریدن هم باید گاهی پول داد.


یه واقعیتی که راجب بعضی دخترا وجود داره اینه که وقتی ازدواج می کنن، حالا با توجه به این که خونواده ی پسره مذهبی باشن یا غیر مذهبی، اون خانومم پوشش رو تغییر می ده. دختره اگه سر ه، اگر با پسری که مذهبیه و خونواده ش مذهبین ازدواج کنه از بکینی و مینی ژوپ یهو می رسه به چادر و چهارتا رو بنده. اگر هم مذهبی باشه و محجبه با یه پسری از خونواده غیر مذهبی ازدواج کنه پستوناشم می ندازه بیرون یهو. (البته تجربه ثابت کرده که حالت اول بیشتر اتفاق میفته).

من به حجاب و بی حجابی کار ندارم. به این که کدوم خوبه یا کدوم بده کاری ندارم. من به افراد محجبه ای که از اول تا آخر زندگیشون محجبه بودن احترام می ذارم و همچنین به افراد بی حجابی که از اول بی حجاب بودن و تا به امروز هم بی حجابن احترام می ذارم.

مشکل من با بوقلمون صفتی و حزب باد بودنه. این که بخاطر ازدواج و شوهر آدم باورها و اعتقاداتش و در کلام خودش رو زیر پا بذاره. دوست عزیز من، یه کمی برای خودت احترام قائل باش و انقد رنگ عوض نکن. خودت باش و برای رسیدن به شوهر دست به هر ابتذالی نزن. اگه بی حجابی کسی که واقعا عاشقت باشه همینجوری که هستی قبولت می کنه و دوستت داره، و همچنین اگر محجبه ای اگر کسی واقعا دوست داشته باشه همین حجابت رو قبول می کنه. پس عن بازی درنیارید و خودتونو به کثافت نکشید بخاطر ازدواج با هر بی سر و پایی.


خیلی اوقات توی برخی مهمونی ها یه سری خانومای محترمی که م مشغول صحبت می شن و وقتی حرف از بچه ها می شه سن من رو می پرسن. وقتی مادرم می گه ۲۶ سال اون ها هم می گن سن ازدواجه”. بله، در این فرهنگ تنها وظیفه ی دختر ازدواجه و تنها چیزی که به اون هویت می بخشه در کنار مرد قرار گرفتنه. می دونم این غر زدن های من در این موارد تکراری شده، اما در قبال این اذهان متعفن و جنسیت زده سکوت کردن خیانته.


آدمی نیستم که حسرت گذشته رو بخورم و بگم ای کاش این کارو می کردم یا نمی کردم. اصولا از کلمه ی کاشکی متنفرم، چون معتقدم توی اون زمان تصمیم درست رو گرفتم و اون مقطع زمانی اقتضاش اون تصمیمات و رفتارها بود. اما گاهی که با خودم خلوت می کنم درباره ی گذشته م می بینم هیچکدوم از اون پسرایی که من باهاشون می رفتم بیرون و وقت می گذروندم به لعنت خدا هم نمی ارزیدن. حالا این رو می ذاریم به حساب شور جوانی و کنجکاوی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای. اما در نهایت اون جور دوستی ها برای فاطی تنبون نشد و عاقبتش یه تنهایی مضاعف شد. چیزی که الان برای من به یادگار مونده یک مشت خاطره س که وقتی بهشون نگاه می کنم پیش خودم می گم خب که چی؟؟؟”. در عین حال هم اعتقاد دارم که اون روابط ضروری بودن و برای رشد من لازم. 



دو سال و نیم توی این وبلاگ نوشتم، اکثرا هم لحظات عن و گهی و تخماتیکم رو نوشتم. دو سال و نیم از روابط و دوست پسرهای به درد نخورم نوشتم، از تنهاییم، از احساساتم، از دردهام و اعصاب خوردی هام. ته حرفام یه امیدی بود و الان این امید پررنگ تر هم شده. 
از اینجا خداحافظی می کنم، چون دیگه اون آدم قبلی نیستم و تغییر و تحولات زیادی درونم اتفاق افتاده که دیگه نوشتن توی وبلاگ رو نمی طلبه. راستش چیز دیگه ای هم ندارم که بخوام اینجا فریادش بزنم. اون مقطع برای من تموم شده. اون احساسات، اون خواسته ها، اون آرزوها، اون دردها و از همه مهمتر اون آدم ها. پرونده ش بسته شد و من  راه پر فراز و نشیبی رو طی کردم انصافا. خوشحالم و حالم خوبه. فریادهای من تموم شده و دیگه نمی خوام به کسی یا طرز فکری برینم! :)
از همتونم ممنونم که منو خوندین. اگه حرفی دارین بهم بزنین که روز ۲۹ اسفند این وبلاگ دیگه بسته می شه.
شاید روزی با یک اسم دیگه اومدم و نوشتم. 

امضا: مجسمه ی متحرک

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها